مهدی متولیان مدتها است که روياي بهشت زميني ديگر رنگ باخته است و ناخودآگاه جمعي مردم جهان کم کم دارد با واقعیت کنار میآید. با این حال، به تازگی انیمیشنی بر پرده رفته که هنوز میخواهد ما را با دروغ امیدوار کند؛ با این دروغ که در این آرمانشهر، همه به آرزویشان میرسند. در این آرمانشهر که ما انسانها در آن خوی بدویمان را "عجالتاً" کنار گذاشتهایم.
پیام محوری فیلم، همین دیالوگ است که "اینجا هر کسی به آرزویش میرسد"، حتا اگر روباهکی باشد که در آرزوی فیل شدن است!! نماآهنگ تیتراژ هم که میگوید میجنگم و خسته نمیشوم تا به هدفم برسم، رسماً بیانیهی پوستکنده و گلدرشت فیلم است. هدف چیست؟ مثال این انیمیشن، خرگوشی است (میتواند کنایه از زنهایی باشد که وارد مشاغل مردانه میشوند) که در اتوپیای حیوانات، هدفش پلیس شدن است؛ یک پلیس موفق. اما خرگوشی با آن جثهی نحیف و کوچک، علیالقاعده در جامعهی بسیار متنوع حیوانات کوچک و بزرگ، نمیتواند پلیس قوی و موفقی بشود. باورهای این خرگوش خامدستانه و خوشبینانه است و در طول داستان با چالشهایی مواجه میشود که او را واقعبینتر میکند. حتا شخصیت روباه وجود دارد تا فیلمساز بگوید که خب بله، در این بین، خیلیها هم هستند که به زوتوپیا ایمان ندارند و سعی میکنند امید و ارادهی تو را بشکنند. اما خرگوش، با اراده و همت و سماجت، در فرصتی کوتاه، توانایی خود را اثبات میکند و در نهایت داستان میگوید که همان باور خامدستانهی اولیه حقیقت دارد. البته این طرح کلی، در قالب یک ماجرای بسیار پرکشش و مملو از جزئیات خندهآور و جذاب تماشا میکنیم که اجازه نمیدهد مخاطب شعارهای اصلی فیلم را خودآگاهانه دریافت کند.
مضمون بسیاری از آثاری که به ویژه برای کودکان ساخته شده همین است. میگویند: هر چه هستی، مهم نیست. با اراده و تصمیم خودت میتوانی به هر چه که میخواهی، برسی. سرنوشت تنها به دست خود ما است و اگرچه به بیان نمیآید، اما قهراً اثبات میشود که: ارادهی دیگری در کار نیست؛ آیا این دروغ نیست؟ آیا واقعیت جهان چنین است؟
هرچند باید اذعان کرد که "اراده" نقش مهمی در توفیقات آدمی دارد، اما مگر نظام تکوینی عالم تا کجا به اراده و خواست ما اجازهی جولان میدهد؟ قوانین خلقت را چه کنیم؟ آیا اصلاً ما به دنیا آمدهایم که آرزوها و خواستههایمان – هر چه که باشند - برآورده شوند؟ مگر در وجود جمعی عالم، خارج از وجود فردی ما، برنامه و حکمتی وجود ندارد و ما جزئی از آن نیستیم؟
از کودکی اینطور آموختیم که در آرزوی یک شغل مناسبِ نان و آبدار، با موقعیت بالای اجتماعی بدویم و درس بخوانیم و بخوانیم و بخوانیم... وقتی از ما میپرسیدند که در آینده میخواهی چهکاره شوی؟ میگفتیم: دکتر، مهندس، خلبان، پلیس، بازیگر، معلم و... کمتر کسی میگفت راننده، یا فروشنده، یا کشاورز. و البته هیچ کس نبود که بگوید نظافتچی، بنّا یا کارگر. این روزها دیگر دانشگاه رفتن و کنکور دادن تبدیل به بت اعظمی شده که ارزش دارد در پای آن روح و روان و اعصاب و آرامش جوانان قربانی شود. کم نبوده که جان هم بابتش دادهاند!
در فضایی زندگی کردیم که چنین آرزوهایی را به ما القا کرده و از آنسو فیلمی میبینیم که به ما میگوید هر آرزویی داری، تلاش کن، به آن میرسی. اما کسی نیست که بپرسد اگر همهی بچههای جامعه بخواهند پلیس و خلبان و مهندس بشوند، و اگر این امکان فراهم باشد که همه به آرزویشان برسند، پس کشاورزی و رانندگی و کارگری و نظافت را چه کسانی انجام بدهند؟ در این دوره که بسیاری از جوانانِ آرزومند، در تب بازیگری و خوانندگی میسوزند، و اگر بنا است که همه در رسیدن به آرزویشان محق باشند، پس چه کسانی آن مشاغل سطح پایین! را به عهده بگیرند؟ اصلاً چرا بعضی مشاغل باید سطح پایین و مکروه به نظر برسند و بعضی مشاغل فاخر و دلپسند؟ در حالی که جامعهی انسانها به وجود هر یک از این مشاغل، به قدر و اندازهی مشخصی، احتیاج دارد.
اگر در یک کارخانه هزار کارگر باشد که صد کارفرما و ده مدیر داشته باشند، و همهی کارگرها هم آرزویشان ارتقای شغلی به کارفرمایی و مدیریت باشد، آیا آن کارخانه امکان مدیر شدن هزار کارگر را خواهد داشت؟ قطعاً نه. پس "زوتوپیا" جواب نهصدونود کارگر ناکام را چه میدهد؟
ساختار اجتماع انسانی هرمی است؛ ممکن است میلیونها کارگر و کارمند نیاز داشته باشد، در حالی که تنها به یک یا چند نفر هادی یا مدیر جامعه مثل رهبر و رییسجمهور نیاز دارد. اگر تعدادی از کودکان آرزو داشته باشند که مثلاً رهبر شوند و در نهایت تنها یک نفرشان به آرزویش برسد، باقی در برابر این واقعیت تلخ چه خواهند کرد؟ "زوتوپیا" که میگوید ناامید نشو و به جنگیدن ادامه بده... خب اینطور باشد، آنها که ناکام میمانند، حتماً باید سهمشان پوچی یا افسردگی و ناامیدی باشد.
آن واقعیتی که مردم جهان کمکم دارند با آن کنار میآیند، این است که پیام امثال این انیمیشن و بسیاری دیگر از پیامهای پروپاگاندای غرب، دروغهایی بیش نیستند. دروغهایی که با آنها تمدّن مدعی بهشت زمینی دوام آورده است. حقیقت این است که آرزومندی بشر و امیدواریش به آمال وهمی، یعنی تمنّاهایی که در اصل برخاسته از جاهطلبی و قدرتطلبیهای وجود بشر هستند، مایهی دوامِ گردشِ چرخِ این تمدن است و اگر آن آگاهی جمعی حاصل شود که این آرزوها با طبیعت وجود، و مکانیزم هستی سازگاری ندارد و دنیا، دار آرزوهای من و تو نیست، هژمونی تمدن کنونی هم فرو میریزد. عجوزهی جادوگر غرب، با وعده و وعیدِ همین آرزوها و تمناها، خود را پریوشی دلربا جلوه داده و انسان را در کارخانهای عظیم به بردگی گرفته است. عجوزه، با این شیوه حاکمیتی راه انداخته که در آن پول – که البته تنها در دست یک اقلیت است - حرف اول را میزند... اما این حکومت واقعاً بلامنازع نیست، بلکه فقط بلامنازع به نظر میرسد و این بنا را از پشت، تیرهایی چوبی نگه میدارند که دیگر پوسیدهاند.
خالق متعال، انسان را اشرف مخلوقات خواند و حقیقت کمالی او را در "فنا" قرار داد تا انسان به آنجا برسد که "شبهخدا" شود. یعنی هم صفات الهی را در خود به کمال برساند و هم از قدرتهای الهی بهرهمند شود. اما عجوزهی غرب به انسان آموخت که چهگونه من دون ا..ّ.، قبل از کسب صفات و فضائل، به وسیلهی "دستآوردهای بشری" صاحب قدرت و جاودانگی شود. حال آنکه حقیقت قدرت، جز از طریق تحصیل صفات و فضائل الهی، به دست نمیآید و این قدرت نسبی و شکنندهای که امروز بشر را به خود مَست و مغرور داشته، پشیزی بیش نیست.
همین است که حکایت انسان امروز، حکایت وحوش "زوتوپیا" شده است و اهالی والت دیزنی خوب استعارهای برای تمدن امروزی پیدا کردهاند: حیواناتی که یاد گرفتهاند ابزارهای پیچیده بسازند و لباسهای شیک بپوشند، اما در حقیقت هنوز هم حیوانند و فقط شلیک یک سِرُم کوچک کافی است تا آنها را دوباره به همان درندهخویی پیشین باز گرداند. یکی از شخصیتها در میانهی فیلم میگوید: "ما ممکنه که تکامل پیدا کرده باشیم، ولی در عمق وجودمون هنوز هم حیوانیم".
آیا تروریستهای وحشی این روزها، از جایی خارج از تمدّن کنونی بیرون آمدند؟! کسانی که بیش از ده سال مردم غیر نظامی عراق و افغانستان را به بهانههای واهی به خاک و خون کشیدند، آنها که اکنون مردم سوریه و عراق را سلاخی میکنند، و آنها که زن و کودک یمنی را زیر بمب و موشک و انواع سلاحهای آلاینده گرفتهاند، از پشت کوه و از روستاهای دستنایافته و عقبمانده سر برآوردهاند؟ و البته سؤال مهمتر این است که چه کسی آن سِرُم تحریککننده را به این حیوانات شلیک کرده و از آنان که روزی هر کدام در شهر و کشور خود مشغول زندگی بودند، تروریستهایی خونآشام ساخته است؟
همهی اینها بازی گوسفند مظلوم و مبادی آدابی است که تصادفاً شهردار زوتوپیا شده و همهی بردههای آرزومند را به بازی گرفته. از جمله همین خرگوش باهوشی که میخواسته پلیس شود تا دنیا را به جایی بهتر برای زندگی تبدیل کند... شاید تنها تفاوتی که باعث میشود او بتواند خود را از این بازی بیرون بکشد، همان است که در ابتدای داستان میگوید: "فقط از خودِ ترس باید ترسید و بس". در حالی که خانم شهردار از کرسی قدرت خود با ترس حیوانات از یکدیگر نگهداری میکند.
درست است که انتقاداتی هم در این انیمیشن به شیوهی ادارهی جهان وارد میشود، اما از سوی دیگر جوهرهی اصلی داستان مخاطب را به همان چیزی دعوت میکند که لازمهی ادامهی این ادارهی جهانی است.
زوتوپیا تهی از خلاقیت نیست، اما در عین حال جز جامعهی آمریکایی و سبک زندگی آن، صورت دیگری از زندگی به مخیلهاش خطور نمیکند. لباس پلیس، همان لباس پلیس آمریکاست؛ واحد پولشان دلار است؛ خانهها، سرگرمیها، ورزشها، رسانهها، گانگسترها و غیره و غیره، همهگی معرف استایل آمریکا، سرزمین آرزوها، هستند. انواع حیوانات، استعاره از انواع گروههای اجتماعی و انسانی جامعهی مهاجرپذیر آمریکا هستند؛ زنان، سیاهپوستان، سرخپوستها، پناهندگان مهاجر از کشورهای مختلف...
یا سازندگان زوتوپیا تخیلشان از جامعهی محدود خودشان فراتر نمیرود و یا واقعا قائلند که آمریکا، تنها نمونهی جامعهی ایدهآل انسانی است. هر چه هست، من ایمان دارم که خود "زوتوپیا" هم بخشی از بردهبازی خانم شهردار است.
این قبیل پیامها در بسیاری از فیلمها و انیمیشنهای سالهای اخیر مطرح شده و میشود، اما "طغيان" مانند جنيني در رحم جهان مشغول رشد است. جنبشهاي اعتراضي گوناگون در نقاط مختلف را مانند لگدهاي خفيف اين جنين تصور کنید که مادر دارد احساس ميکند. تا آنجا که حاکمان اين هژموني را هولي برداشته است و خلاف گذشته، شتابزده نمايشي بر پرده آوردهاند که شعارهاي تمدنشان را با صراحت بيشتري ميخواهد به نسل آينده حُقنه کند.